فهرست مطالب این مقاله را ببینید
دوران امامت امام صادق (علیهالسلام) دوران بسط و گسترش علم است. امامت امام محمد باقر و امام جعفر صادق (علیهمالسلام) همراه بود با شکوفایی علوم مختلف و این امر در زمان امام صادق (ع) گسترش یافت. آموزش گسترده احکام و فقه اسلامی و تربیت شاگردان زبردست از جمله کارهایی است که در این دوران انجام شد. برخی اتفاقات مهم که در این مقاله بیان میشود عبارتند از:
- بررسی وضعیت قیامهایی که در این دوران شکل گرفت.
- شکل گیری جریان غلو و برخورد شدید امام (ع) با آنها.
- امام صادق (ع) شاگردان بزرگی تربیت کرد که هر یک مورد مراجعه مردم و دانشمندان بودند و علوم اهلبیت (ع) را انتشار میدادند.
- تعداد شاگردان امام صادق (ع) را در حدود چهارهزار نفر ذکر کردهاند.
- تعالیم عظیم آن حضرت در کتابهایی گردآوری شد که به «اصول اربعمائه» معروف است.
- بزرگانی همچون شیخ کلینی، شیخ صدوق و شیخ طوسی در تألیف کتب اربعه، از این اصول چهارصدگانه بهرههای فراوان بردهاند.
- ابوحنیفه پیشوای حنفیها یکی از شاگردان امام صادق (ع) است. او میگوید اگر آن دو سال که از امام صادق (ع) بهره برده نبود، هلاک میشد.
ابتدا چکیده مطالب را مشاهده میفرمایید:
چکیده
ولادت امام صادق (ع)
امام جعفربنمحمد صادق (علیهالسلام) بنا بر نقل مشهور در روز هفدهم ربیعالاول سال ۸۳ هجری قمری در مدینه به دنیا آمد. مادر آن حضرت، امّفروه دختر قاسم بن محمد بن ابیبکر است؛ بانویی با کمال که شایستۀ مادری امام صادق (ع) و همسری امام باقر (ع) بود.
امام صادق (ع) پیش از رسیدن به امامت بهعنوان برجستهترین شاگرد مکتب امام باقر (ع) در جلسات آن حضرت شرکت میکرد. امام صادق (ع) هنگامی که هشامبنعبدالملک، امام محمد باقر (ع) را به شام احضار کرد، با پدر خویش همراه بود و در زمان شهادت ایشان، سی و یک سال داشتند.
امامت امام صادق (ع)
دورۀ امامت امام جعفر صادق (ع) سی و چهار سال بود؛ از سال ١١۴ تا ١۴٨ هجری. در این دورۀ نسبتاً طولانی، وقایع متعددی رخ داد؛ از قیامهای علویان گرفته تا فروپاشی دولت اموی و روی کارآمدن عباسیان و نیز رویدادهای علمی و فرهنگی عالم اسلام. در ادامه برخی از این موارد را بررسی میکنیم:
قیام زید بن علی (ع)
امام صادق (ع) در زمان هشامبنعبدالملک، خلیفۀ مقتدر و ستمگر اموی به امامت رسید و ۱۱ سال از امامت آن حضرت در زمان او سپری شد. در همین دوره بود که دو قیام از سوی علویان برپا شد: قیام زیدبنعلی و قیام فرزندش یحیی.
زید فرزند امام سجاد (ع) است که بهخاطر فشار شدید هشام علیه علویان و خاندان رسول خدا (ص) و اتهامی که به او زده بودند، قیام کرد. البته امام صادق (ع) به او دربارۀ سرانجام این قیام هشدار داد و فرمود: «ای عمو من میترسم که تو همان کسی باشی که در کناسۀ کوفه به دار کشیده میشود».
هشام زیدبنعلی را به کوفه فرستاد تا با حاکم معزول کوفه، خالد بن عبدالله بن قسری مواجه شود تا اتّهام مالیِ مربوط به او روشن شود. پس از این رویارویی، روشن شد که زید بیگناه بوده و تهمتی نابجا به او زدهاند. با آشکار شدن بیگناهی زید، یوسفبنعمر ثقفی، حاکم کوفه، مانع ادامۀ حضور زید در کوفه شد و او را از این شهر بیرون کرد. پس از این ماجرا، گروهی از شیعیان کوفه نزد زید رفتند و باتوجه به روحیۀ انقلابیاش، از او خواستند علیه حکومت ستمکار اموی که فشارهای بسیاری بر اهلبیت و شیعیان وارد میکرد، قیام کند. زید ابتدا پیشنهاد کوفیان را نپذیرفت؛ زیرا از خیانتهای آنان نسبت به اجداد پاکش باخبر بود، اما آنان بسیار پافشاری کردند و پیمانهای محکم و شدیدی برای یاری او بستند. سرانجام زید خواستۀ آنان را پذیرفت و علیه هشامبنعبدالملک قیام کرد.
مردم هم که از سلطۀ بنیامیه به ستوه آمده بودند به زید پیوستند؛ حتی بسیاری از اهلسنت نیز با او همراه شدند. نقل است که حتی برخی از فقهای مطرح اهلسنت، ازجمله ابوحنیفه که بهتازگی شهرت یافته بود، به حمایت از زید فتوا دادند. بنابراین قیام گستردهای شکل گرفت و زید در ابتدا موفق شد کوفه را بگیرد و یوسفبنعمر را اخراج کند، اما در یکی از نبردها، ناگهان تیری بر پیشانی زید خورد و همان تیر موجب شهادتش شد. پیکر او را زیر نهری از شعب فرات دفن کردند تا دشمن از محل پیکر او آگاه نشود. پس از آن هم لشکریان زید متفرق شدند و قیامشان به نتیجه نرسید. البته پیکر مطهر زید نیز با خیانت غلامی که محل دفن او را میدانست، بهدست دشمن افتاد و یوسفبنعمر آن را بیرون آورد و در کناسۀ کوفه به دار آویخت.
این قیام که در سال ۱۲۱ یا ۱۲۲ رخ داد، باعث جوشش بیشتر مردم و افزایش خروش و نفرت آنها علیه امویان شد.
قیام یحیی بن زید
در سال 125 که سال پایانی خلافت هشام بود، یحیی فرزند زید در خراسان قیام کرد. قیام او با اقبال مردم خراسان مواجه شد و پس از هشام اوج گرفت و بسیاری از مردم خراسان به او روی آوردند. یحیی و لشکریان وی در خراسان با حاکم قدرتمندی به نام نصربنسیّار مواجه شدند و جنگ سختی میان آنان در گرفت. ابتدا یحیی توانست بهخاطر حمایتهای مردمی، به پیروزی دست یابد، اما این پیروزی چندان به طول نینجامید و او در منطقهای به نام جوزجان (بین مرو و بلخ) در جنگی به شهادت رسید. سر او را بریدند و به شام فرستادند و پیکر او را در همان منطقه دفن کردند.
شهادت مظلومانۀ یحییبنزید که حامل و راوی صحیفۀ سجادیه نیز بود، انقلابی روحی در مردم خراسان ایجاد کرد؛ تاآنجاکه تا یک سال پس از شهادت او هر پسری که در خراسان به دنیا میآمد او را زید یا یحیی نام مینهادند. این قیام از عوامل مهمی است که زمینۀ سقوط دولت اموی را فراهم کرد.
فروپاشی دولت اموی
با مرگ هشامبنعبدالملک در سال 125 جنگ قدرت بین سران فاسد اموی بالا گرفت و حکومت بنیامیه بهسوی فروپاشی رفت. پس از هشام، برادرزادۀ او یزیدبنولید تقریباً به مدت پنج سال خلافت کرد، اما در این مدت درگیر اختلافات بسیاری بود.
افزون بر این اختلافات، لشکریان و دیگر کارداران حکومت، در دورۀ او تحت فشار شدید اقتصادی قرار گرفتند و نارضایتیها از خلیفه بالا گرفت. با از بین رفتن یزیدبنولید، ابراهیمبنولید جایش را گرفت و مدت کوتاهی حکومت کرد. پس از او نوبت به آخرین خلیفۀ اموی، یعنی مروانبنمحمد رسید. او میخواست قدرت بنیامیه را بار دیگر احیا کند، ولی اوضاع چنان آشفته شده بود که نتوانست کاری از پیش ببرد.
بهره از علم امام صادق (ع)
آشفتگیهای سیاسی موجب شد که امویان از امام صادق (ع) غافل شوند و آن حضرت فرصت مناسبی برای انتشار معارف الهی و مکتب اهلبیت (ع) پیدا کند. در این مدت، امام جعفر صادق (ع) در مسجد پیغمبر خدا (ص) مینشست و عاشقان اهلبیت (ع) را از دریای بیکران علوم خود سیراب میکرد. البته دانشمندان و راویان سنّی مذهب نیز از این فرصت بیبهره نبودند و بسیاری از آنان در جلسات علمی امام (ع) شرکت میکردند. این فرصت، تقریباً هفت سال طول کشید؛ یعنی تا سال 132 هجری که دولت اموی سرنگون شد.
با فروپاشی امویان، قدرت به بنیعباس ـ که از نسل عباسبنعبدالمطلب بودند ـ منتقل شد و این انتقال قدرت، فرصت مناسب دیگری برای امام (ع) فراهم آورد.
بنا بر تعالیم ناب شیعه، حاکمیت بر مردم تنها به امامان معصوم (ع) تعلق دارد یا کسی که آنان تعیین فرمایند. بنابراین امام صادق (ع) با هدایتگری الهی خود میخواست جامعه را چنان رشد دهد که آنان خود برای رسیدن سعادت حقیقی، بهسراغ رهبران معصومی که از جانب خدا تعیین شده بودند بیایند و از آنان تبعیت کنند و درنتیجه سعادت اخروی و آسایش دنیوی و رهایی از ستمگران برایشان مهیا شود. اما بنیعباس این موقعیت را با جاهطلبی خود از بین بردند و بار دیگر مانع از رسیدن حکومت به اهلش شدند.
حکومت بنی عباس
عباسیان تقریباً از صدمین سال هجرت، تبلیغات خود علیه امویان را آغاز کردند. آنان از نفرت عمومی مردم نسبت به حاکمان ستمکار بنیامیه و حتی از شهادت مظلومانۀ امام حسین (ع) بهدست این خاندان فاسد، بهره میبردند و بر نارضایتی مردم دامن میزدند. شهادت زیدبنعلی و یحییبنزید هم برای آنها فرصت مناسبتری ایجاد کرد. آنها مخفیانه دعوتگرانی را به نقاط مختلف جهان اسلام میفرستادند و مردم را به قیام علیه بنیامیه دعوت میکردند و به آنان میگفتند: باید «الرضا من آل محمد (ص)» بر مردم حکومت کند؛ یعنی آن کس از خاندان پیامبر خدا (ص) که مورد رضایت است.
مردم به این گمان که پس از سقوط امویان، فردی صالح از خاندان پیامبر (ص) رهبری امت را بهدست خواهد گرفت، با بنیعباس همراهی کردند؛ بهویژه در مناطقی همچون خراسان. در این منطقه خراسانیها توانستند با رهبری ابومسلم خراسانی بهسوی غرب پیشروی کنند و خراسان را از سلطۀ بنیامیه آزاد سازند و حرکت خود را بهسوی اعماق ایران امروزی ادامه دهند. سرانجام قیام آنان به کوفه که شهر با عظمت و تأثیرگذاری در عرصۀ سیاسی اجتماعی بود رسید.
سرکردۀ دعوتکنندگان به بنیعباس، شخصی بود به نام ابوسلمۀ خلّال که ابو مسلم خراسانی زیر نظر او فعالیت میکرد. ابوسلمه در کوفه مستقر بود. او با پیشرویهای ابومسلم دانست که سقوط بنیامیه بسیار نزدیک است؛ ازاینرو خلافت را به امام صادق (ع) پیشنهاد کرد. او نامهای برای امام (ع) فرستاد و نامههای دیگری نیز نوشت و به پیک خود گفت: «اگر جعفربنمحمد قبول کرد که هیچ، وگرنه نامههای دیگر را به صاحبانش برسان». یکی از این افراد، عبداللهبنحسن نوۀ امام مجتبی (ع) بود و دیگری عمرالاشرف فرزند امام سجاد (ع). وقتی نامۀ ابوسلمه به امام صادق (ع) رسید، بدون آنکه بازش کند، آن را روی شعلۀ آتشی قرار داد و سوزانید و به پیک گفت: «پاسخ تو همین بود که دیدی».
دلیل اینکه امام (ع) دعوت ابوسلمه را رد کرد، تقریباً روشن است. ابومسلم خراسانی و ابوسلمۀ خلّال تاکنون از بنیعباس تبعیت میکردند و بدون مشورت و نظرخواهی از امام (ع) اقداماتی انجام داده بودند تا بتوانند به اهداف خود برسند. ابومسلم کشتارهای وسیعی در مناطق گوناگون به راه انداخته بود. این نوع رفتارها هرگز با روش ائمۀ اطهار (ع) سازگاری نداشت. امامان (ع) میخواستند مردم خودشان آگاه شوند و با بصیرت بهسراغ امام حق بیایند و او را یاری کنند، نه آنکه با کشتارهای وسیع و ظالمانه و ایجاد هراس، رهبری به آنان برسد.
امام معصوم هرگز در رأس چنین حکومتی قرار نمیگیرد؛ چراکه بر مبنای نادرستی شکل گرفته و برای حفظ آن هم باید همین کشتارها و ستمها انجام شود. اگر هم بخواهند روش دیگری در پیش گیرند، باز هم به موفقیت دست نمییابند؛ زیرا جامعه به چنان رشد و بصرتی نرسیده که از روی شوق و علاقه به یاری امام حق و پیروی از او برخیزد.
١. حکومت ابو العباس سفاح
اقدامات عباسیان سرانجام به نتیجه رسید و آنان توانستند در سال ١٣٢ هجری، ابوالعباس سفّاح را بهعنوان اولین خلیفۀ عباسی بر تخت خلافت بنشانند. او تا سال ١٣۶ خلافت را بر عهده داشت. در طول این چهار سال، رفتار وی با امام صادق (ع) سختگیرانه نبود. البته روش او میتواند دلایل گوناگونی داشته باشد:
نخست اینکه او عموزادۀ فرزندان رسول خدا (ص) و امیرالمؤمنین (ع) بهشمار میرفت و به همین خاطر نمیخواست امام صادق (ع) را در فشار قرار دهد. دوم اینکه او از جانب امام (ع) خطری احساس نمیکرد. سومین علت نیز ممکن است این باشد که عباسیان به نام خاندان پیامبر و فرد مورد پسند از اهلبیت قیام کرده بودند؛ بنابراین اگر برجستهترین شخصیت اهلبیت را در فشار قرار میدادند، درواقع خود را رسوا میکردند و مقبولیت مردمیشان بهسرعت از بین میرفت.
افزون بر اینها، حکومت عباسیان در زمان ابوالعباس نوپا بود و آنان هنوز بهطور کامل بر عالم اسلام مسلّط نشده بودند؛ بنابراین توجیهی نداشت که از بدو رسیدن به حکومت، بهسراغ امام صادق (ع) بروند و آن حضرت را در تنگنا قرار دهند. ازاینرو امام (ع) در این چهار سال نیز همچنان آزادی مناسبی داشت و توانست به تبیین معارف دین و تربیت شاگردان ادامه دهد.
٢. حکومت منصور
ابوالعبّاس در سال ١٣۶ مرد و برادرش ابوجعفر عبدالله معروف به منصور به خلافت رسید. او روشی بسیار خشن و سختگیرانه داشت، تا آنجا که حتی ابومسلم خراسانی را که خدمتهای بسیاری برای به خلافت رسیدن عباسیان انجام داده بود، از بین برد. وی با دسیسههای بسیار و با زور و خونریزی و اختناق شدید درپی استحکام حکومت خود بود. اهلبیت رسول خدا (ص) نیز از سختگیریهای او در امان نماندند. منصور چند مرتبه امام صادق (ع) را به دربار خود احضار کرد و آن حضرت را در فشارهای شدید قرار داد.
عباسیان ابتدا در کوفه به قدرت رسیدند، اما از نخستین ایام حکومت، دانستند که کوفه برای آنان جایگاه امنی نیست؛ زیرا میدیدند که مردم کوفه به آنان مشکوکاند و گویا دانستهاند که قیام بهعنوان به حاکمیت رساندن اهلبیت، تنها بهانهای برای فریب مردم بوده است. ازاینرو ابوالعباس شهری در نزدیک کوفه بنا کرد و آن را «هاشمیه» نامید. وی هاشمیه را مرکز خلافت قرار داد. البته پیش از استقرار در هاشمیه، مدتی در حیره مستقر شد.
وقتی امام صادق (ع) به دربار عباسیان احضار شد و تحت نظر قرار گرفت، مدتی در کوفه و مدتی در حیره و مدتی هم در هاشمیه بهسر برد. البته آن حضرت از همین فرصت نیز استفاده کرد و در این شهرها نیز شاگردانی را پرورش داد. ابوحنیفه پیشوای حنفیها در همین ایام به خدمت امام صادق (ع) میرسید و از آن حضرت استفادۀ علمی میکرد. او میگوید: «لولا السنتان لهلك النعمان»؛ یعنی اگر آن دو سال که از امام صادق (ع) بهره برده نبود، نعمان (ابوحنیفه) هلاک میشد.
قیامهایی بر ضد منصور
منصور در سال 145 شهر بغداد را ساخت و پایتخت عباسیان را از هاشمیه به بغداد منتقل کرد. فشارهای شدید منصور بر علویان و خاندان پیغمبر (ص) موجب شد که قیامهای گستردهای علیه او صورت بگیرد. قیام محمدبنعبدالله که نوۀ حسن مثنّی (فرزند امام مجتبی (ع)) و ملقب به «محمد نفس زکیه» است، حاصل این فشارهاست. منصور پدر محمد، یعنی عبداللهبنحسن و شماری از خویشان او را در بدترین شرایط به زندان انداخته بود. وی نتوانست فشارها و تعقیب منصور را تحمل کند؛ بنابراین قیام کرد و مدینه را تصرف نمود. اما در همین ایام که موفقیتهایی کسب کرده بود، در نبردی، از لشکریان منصور شکست خورد و کشته شد.
برادر او ابراهیمبنعبدالله کار او را ادامه داد و توانست بصره را بگیرد و قدرتش را در آنجا گسترش دهد. او چند مرتبه منصور را شکست داد، اما سرانجام منصور توانست ابراهیم را از سر راه خود بردارد. بعد از همین پیروزی بود که این خلیفۀ ستمکار، خودش را «منصور» خواند؛ یعنی کسی که با یاری خدا توانسته بر دو دشمن قدرتمند خود غلبه کند.
پس از شکست محمد نفس زکیّه و برادرش ابراهیم، منصور امام صادق (ع) را بهشدت در تنگنا قرار داد؛ گویا امام (ع) را پشت این قضایا میدید. البته آن حضرت هرگز با این قیامها همراه نشد و حتی با کار عموزادههای خویش مخالف هم بود.
تفکر غالی و مبارزه امام صادق با جریان غلو
در طول این چند سال، شخصیت امام باقر و امام صادق (ع) جلوه کرده بود و درخشش آنان در عالم اسلام، دوست و دشمن را وادار به فروتنی میکرد. همین امر موجب شد که عدهای پرچم گمراهی جدیدی برپا کنند. آنان ادعاهایی غلوآمیز دربارۀ ائمه علیهمالسلام مطرح کردند و ایشان را خدا یا پیامبر دانستند و عدهای را نیز به گمراهی کشاندند. امام باقر (ع) از آغاز فعالیت این گروه، از آنان بیزاری جست. روش امام صادق (ع) نیز همین بود. آن حضرت غالیان را مورد لعن و طرد خود قرار داد.
یکی از گروههایی که پرچم غلو را برافراشتند، گروه «خطّابیه» است. آنان پیروان فردی به نام محمدبنمقلاص، مشهور به ابوالخطّاب هستند. این فرد به امام صادق (ع) نسبت خدایی میداد. امام (ع) بهشدت در برابر افکار او موضع گرفت و نکات قابل توجهی در این باره بیان فرمود. ابوالخطّاب ادعای تشیّع میکرد و علاوه بر نسبت خدایی به امام صادق (ع)، خود را هم پیامبر مرسلی از جانب آن حضرت میدانست!
امام (ع) دربارۀ او فرمود: «خدا ابوالخطّاب را لعنت کند که مرا نشسته و ایستاده و خوابیده به وحشت انداخته است. خداوندا آتش جهنم را به او بچشان!». امام (ع) به مفضّل که از اصحاب ایشان بود فرمود که با ابوالخطّاب و پیروانش نشست و برخاست نکنند و با آنان همغذا نشوند و حتی به آنها دست هم ندهند و از آنان ارث نبرند.
یکی دیگر از کسانی که در این راستا پرچمی برافراشته بود، ابوالبختری، وهببنوهب است. او با تلاش دستگاه خلافت و برای تخریب چهرۀ امام (ع) نکاتی را جعل میکرد و به امام صادق (ع) نسبت میداد. دستگاه خلافت ابوالبختری را برای انتشار این نکات آزاد میگذاشت و حتی مقام قضاوت را هم به او سپرده بود. امام صادق (ع) او را لعنت کرد و مورد خشم و نفرت خود قرار داد و دربارۀ او فرمود: «به خدا سوگند که آنها که آشکارا به جنگ با ما کمر بستهاند، آسانتر تحمل میشوند تا کسانی که سخنان ناخوشایند بر زبان میآورند و آنچه را که ما دربارۀ خود نمیگوییم به ما نسبت میدهند».
فرقۀ دیگر «بزیعیه» است. اینان پیروان بزیعبنموسی حائک بودند که برخی، آنها را شاخهای از خطّابیه دانستهاند. بزیع ادعا میکرد که به آسمان صعود کرده و خداوند دستی از رحمت خود بر سر او کشیده است. امام صادق (ع) او را نیز لعنت کرد. 1
بشّار شعیری هم یکی از همین غالیان است که دربارۀ امیرالمؤمنین (ع) غلو میکرد. امام صادق (ع) به یکی از اصحاب خود فرمود: «به کوفه برو و به بشّار بگو: ای فاسق! ای کافر! ای مشرک! من از تو بیزار هستم».
مغیرةبنسعید نیز فرقهای به نام «مغیریه» ساخته بود و در دروغپردازی و گمراهسازی گوی سبقت را از امثال خود ربوده بود. وی ادعا میکرد که اسم اعظم خدا را میداند و مردگان را زنده میکند. او با سحر و جادو و شعبدهبازی کار خود را پیش برده بود و ادعای پیروی اهلبیت (ع) را هم داشت. در کتابهایی که اصحاب امام باقر (ع) از آن حضرت گرد آورده بودند دست میبرد و مسائلی نادرست را به ساحت مقدس ایشان نسبت میداد.
امام صادق (ع) دربارۀ او فرمود: «خدا مغیرةبنسعید و آن زن یهودی که به او شعبده و جادو آموخت لعنت بکند. مغیره بر پدرم دروغ میبست». امام (ع) مواردی از غلوهای او را برشمرد و فرمود: «اینها نادرست است. ما بندگان خدا هستیم. خدا او و پیروان او را لعنت کند که خدا را آزردند و نیز پیامبر خدا (ص) را در قبرش آزردند و امیرالمؤمنین و فاطمۀ زهرا و حسن و حسین (ع) را. و اینک من هستم که در میان شما از او در بیم و هراس به خوابگاه خود میروم».
ابومنصور عجلی نیز یکی از غالیان است که از زمان امام باقر (ع) به غلو روی آورده بود. آن حضرت او را لعنت کرد و امام صادق (ع) نیز از او بیزاری جست و لعنتش نمود و او را پیامبر ابلیس خواند و دستور داد که مردم از او فاصله بگیرند.
برخی از این غالیان بهدست حاکمان آن زمان از میان رفتند، اما آنچه این جریان انحرافی را سرکوب کرد، افشاگریها و اقدامات روشنگرانۀ امام صادق (ع) بود.
مقابله با اعتقادات منحرفان
امام صادق (ع) در عرصههای گوناگون فرهنگی و علمی اثری عظیم برجای گذاشتند. به برخی از این عرصهها در ضمن مباحث گذشته اشاره شد. اما یکی دیگر از جایگاههایی که امام (ع) بدان اهمیت میداد، جلوگیری از گسترش فرقههای مختلف بود که با افکار و اعتقادات انحرافی، مردم را از حقیقت دور میکردند. آن حضرت از عقاید انحرافی فرقههای گوناگون سخن میگفت و گاه با سران این فرقهها مناظره میکرد؛ گروههایی همچون معتزله، جبریون، مجسِّمه، مُرجئه و حتی خوارج. امام (ع) اعتقادات آنها را با بیانهای محکم و مستدلّ و عمیق خود باطل میکرد و خطاهایشان را آشکار مینمود. مشروح برخی از این مناظرات در روایات آمده که روش امام (ع) را برای اثبات حق بهخوبی نشان میدهد.
امام صادق (ع) حتی با دهریّون، یعنی ملحدانی که به مبدأ و معاد اعتقاد نداشتند و اعتقادات اسلامی را به سخره میگرفتند، بحث و مناظره میکرد. گاه آنها در مقدسترین مکانها مثل مسجدالحرام و مسجدالنبی حاضر میشدند و امام (ع) با آنان سخن میگفت. آن حضرت با سران دهریون مانند ابوشاکر دیصانی و ابنابیالعوجاء مناظراتی داشت و آنان را محکوم و سرافکنده نمود. نقل است که ابنابیالعوجاء در موسم حج با تمسخرِ مؤمنانی که مشغول طواف خانۀ خدا بودند به اعمال آنان خرده میگرفت. امام صادق (ع) که در آنجا حضور داشت، چنان پاسخ او را داد که ابنابیالعوجاء از پاسخ بازماند و پیروان او شرمنده شدند.
شاگردان امام صادق
امام صادق (ع) نیز همچون پدر بزرگوارش شاگردان بزرگی تربیت کرد؛ افرادی همچون ابوبصیر، ابانبنتغلب، هشامبنسالم، هشامبنحکم، مؤمن الطّاق، زرارةبناعین و برادرانش حَمران و عبدالملک. هر یک از اینان خود مورد مراجعه مردم و دانشمندان بودند و علوم اهلبیت (ع) را انتشار میدادند. این شاگردان، آثار مکتوبی نیز از خود به یادگار گذاشتند که مورد تأیید امام صادق (ع) قرار گرفته. آنان تعالیم عظیم آن حضرت را در کتابهایی گردآوردند که بعدها به «اصول اربعمائه»، یعنی اصول چهارصدگانه معروف شد. این کتابها پایههای محکمی برای مسائل اعتقادی و فقهی شیعه بهشمار میرود. بزرگانی همچون شیخ کلینی، شیخ صدوق و شیخ طوسی در تألیف کتب اربعه، از این اصول چهارصدگانه بهرههای اساسی بردهاند.
علاوه بر اینها، بسیاری از علمای سنّی هم از محضر امام صادق (ع) بهره میبردند. عدد شاگردان امام (ع) را در حدود چهارهزار نفر گفتهاند. حسنبنعلی وَشّاء که از اصحاب امام رضا (ع) است، میگوید: «من در مسجد کوفه نهصد نفر از پیرمردان اصحاب امام صادق (ع) را دیدم که همه از آن حضرت نقل حدیث میکردند». بنابراین در شهری که محل سکونت اصلی امام هم نبوده، نهصد شاگرد از امام (ع) پس از بیست سال در مسجد کوفه مینشسته و روایات آن حضرت را نقل میکردهاند.
شهادت امام صادق (ع)
علوم امام صادق (ع) و شخصیت بینظیر آن حضرت روزبهروز برای جامعۀ اسلامی آشکارتر میشد و همین امر موجب شد که منصور عباسی، به هراس افتد و آن حضرت را خطری برای حکومت خود ببیند. او برای جلوگیری از محبوبیت روزافزون امام (ع) فقهای برجستۀ سنّی مثل ابوحنیفه و قَتادۀ بصری را وادار کرد که علیه امام (ع) سخن بگویند و بدون حضور آن حضرت، نظراتش را مورد نقد قرار دهند. آنان جرأت نداشتند که در حضور امام (ع) سخن بگویند؛ زیرا میدانستند که در برابر منطق نیرومند آن حضرت پاسخی نخواهند داشت؛ ازاینرو ناجوانمردانه علیه آن حضرت تبلیغات میکردند و سعی داشتند که مردم را از گرد ایشان پراکنده سازند.
اما منصور نتوانست به همین مقدار بسنده کند و با آنکه میدانست جایگاهی که غصب کرده، شایستۀ امام صادق (ع) است، به فرمانروای مدینه فرمان داد که آن حضرت را مسموم کند. منصور چند مرتبۀ دیگر نیز قصد جان امام (ع) را کرده بود، ولی این بار با تصمیمی قاطع این جنایت را مرتکب شد و در بیست و پنجم شوال سال 148 آن حضرت را به شهادت رسانید. امام صادق (ع) در آن زمان تقریباً شصت و پنج سال داشت؛ و این مدت، طولانیترین عمری است که یکی از ائمه داشته است، البته صرف نظر از وجود امام عصر ارواحنا له الفداء.
پی نوشت ها
- خاتمة المستدرک، ج۴، ص١٨٠.